بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه 15 28/2/1401
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا دو سؤال مطرح فرمودند. سؤال دوم را جلسه قبل عرض کردم. سؤال اول ایشان این است که «شیء چه معنایی دارد که میتواند بر موضوع و حقیقت شیء حمل شود؟ اثبات آن موضوع باشد، اما آن معنا هم به نحو توصیف نیاید». بحث خوبی بود. آن چه که جلسه قبل عرض کردم، اگر بخواهم خلاصه آن را خدمت شما بگویم و از نظر ریخت بحث طلبگی فایدهای که در ذهن قاصر من است، این است:
ذهنی که خدای متعال برای ما آفریده در ساماندهی مؤلفههای شناختی و معرفتی خودش چه کار میکند؛ بچه که شروع به رشد میکند و مدام درکش بالا میرود، در ساختار شناخت و درکش نسبت به عالم یک مؤلفهها و اجزاء و عناصری دارد. همراه با درک حسی، درک عقلانی صورت میگیرد. به نظرم در مناظره سیرافی مطرح کردیم. بحث خیلی خوبی است. حتی کسی که کور باشد، کر باشد، فرض گرفتیم حس لامسه برایش نباشد، اما باز همان جا یک مثال واضحی عرض کردم. وقتی یک قوه مدرکه اولین فرد یک طبیعت را ادراک میکند، در همان اولین فرد –برخلاف مسلک ارسطو که تجرید را مطرح میکردند؛ با این مثال تجرید را کاملاً رد کردم- در همان اولین درکی که انسان از فرد یک طبیعت پیدا میکند، در همان اولین فرد دارد طبیعت را درک میکند. عقل او دارد طبیعت را درک میکند. ولذا دفعه دوم وقتی فرد دوم را میبیند، میفهمد که این از همان سنخ است. مثال هایش را عرض کردم.
اینها مؤلفههای شناخت ما است که صورت میگیرد. خدای متعال ذهنی که به این بنده عاجز داده؛ که فقط خودش میداند این انسان چه کار کرده است؛ این ذهن وقتی میخواهد دستهبندی و ساماندهی کند، منطق به پا شد. منطق، فطرت ذهن درک کننده است. در ذهن ما یک چیزهایی هست که ریختش ریخت درک نیست. ریختش ریخت کار ذهن در ساماندهی است. کار ذهن در ساماندهی مؤلفههای شناخت، با درک آن مؤلفهها فرق دارد. این کارهای ذهن همانطور که عرض کردم هنوز خیلی گسترده نشده است. امروزه اسم آن را ثابت های منطقی میگذارند. تعبیر درستی هم هست. یعنی وقتی میخواهد منطق سامان پیدا کند، در این ساماندهی چیزهایی هست که ثابت است. مثلاً در این جست و جوها واو منطقی یا یاء منطقی میگویند. چرا منطقی میگویند؟ چون این واو و این یاء کارهایی است که ما در دستهبندی انجام میدهیم. به اینها نیاز داریم. خیلی هم گسترده است. هفته قبل از یکی از موارد مهم آنکه حالت خفاء دارد صحبت کردیم.
گفتم کاربردهایی داریم وقتی آن واژه را با معنایی که دارد به کار میبریم، نه مشترک معنوی است و نه مشترک لفظی است. گفتم از یک مفهومی که بهره توصیف دارد، بدون اینکه به آن توصیفش کنید، به او اشاره میکنید. از این توصیف بهره میگیرید، کمال مناسبت را ملاحظه میکنید، اما آن را توصیف نمیکنید. مشارٌ الیه شما توصیف نمیشود، اما کار شما در میآید. این عملیة الاشارة است. عملیة الاشارة یک ثابت منطقی است. یک کاری است که ذهن انجام میدهد، آن هم چه آثاری دارد. این یک ثابت منطقی است. فقط باید جای این عملیة الاشاره معلوم شود. خیلی در زبان نیامده است. کما اینکه زبانها در بیان ثابت های منطقی کم و زیاد دارند. کامل و ناقص دارند.
یک مثال عرض کنم؛ در فارسی صفت و موصوف داریم، مضاف و مضاف الیه داریم. وقتی در مدرسه بچهها اینها را میخوانند باید خیلی مواظب باشیم که بین اینها فرق بگذاریم. «زنگ مدرسه» را اضافه میگفتیم. بعد «مرد خوب» میگفتیم؛ این هم که مثل «زنگِ» است؛ «مردِ» است. اینجا میگفتیم صفت و موصوف است. یک راه کارهایی را نشان میدادند و میگفتند زنگ و مدرسه دو تا است، پس مضاف و مضاف الیه است. مرد با خوب یکی است، پس صفت و موصوف است. در فارسی این کمبود زبانی را داریم. یعنی با یک کسره دو کار از آن میآید. لذا این دانشآموز به مشکل برخورد میکند. خب این کسره یک عنصر زبانی است. عنصر زبانیای است که مثل مشترک لفظی برای دو کار جدا –توصیف و اضافه- به کار میرود. سؤال من این است: عملیة التوصیف و عملیة الاضافه –غلام زید، زنگ مدرسه، مرد خوب- دو کار ذهن است یا یک کار ذهن است؟ دو کار ذهن است. این کار ذهن است. درست است که مبادی آن در خارج است. اما اصل این عملیة کار ذهن است. پس توصیف یک ثابت منطقی است، کما اینکه اضافه هم ثابت منطقی است. در زبان فارسی کمبود داریم؛ برای دو ثابت منطقی یک علامت زبانی داریم. لذا باید زحمت بکشیم و بین آنها فرق بگذاریم. همینجا اگر در عربی یا انگلیسی بروید، دانشآموزان آنها این مشکل را ندارند. در عربی «غلامُ زیدٍ» که میگویید فوری میفهمید که اضافه است. اما وقتی میگویید «رجلٌ کریمٌ» هرگز به ذهن یک عرب اضافه نمیآید. ریخت زبان ریختی است که در پیکره آن بین دو ثابت منطقی جدا است. ثابت منطقی توصیف و ثابت منطقی اضافه. به نظرم در زبان انگلیسی هم همینطور است. وقتی میخواهد اضافه کند، «of» میآورد.اما این «of» برای توصیف به کار نمیرود. وقتی میخواهد توصیف کند قبل و بعد را کنار هم میآورد. یعنی در زبان آنها کاملاً اضافه و توصیف متفاوت است. این ثابت های منطقی است. شناسایی و گستردگی آن و سنجش کمال و نقص زبانها نسبت به اینها کار بسیار خوبی است. خیلی عظیم است.
در مانحن فیه عرض من این است: از چیزهایی که شاید در هیچ زبانی نیست؛ خدای متعال یک ترفند لطیفی را به ذهن مخلوقش داده که برای آن علامت زبانی نیست. مشترک لفظی که معلوم است؛ یک لفظ و دو وضع و دو معنا است. مشترک معنوی هم یک لفظ و با یک معنا است اما معنای توصیفی؛ پس توصیف یک ثابت منطقی شد با مفاهیم هم دارد انجام میگیرد. اما یک چیزهایی هست که مثالهای بسیار زیادی دارد؛ مثالهای زیادی داریم که ذهن ما به وسیله یک لفظی که معنای توصیفی دارد، با استعمال آن لفظ آن شیء را توصیف نمیکند، فقط آن را به مناسبت نشان میدهد. مثال رایجی که همیشه عرض میکردم به این خاطر بود که درست مقابله در آن بود؛ عرض کردم سفره را باز میکند و میگوید در این سفره نان نیست. بعد از هر کسی این سؤال را بپرسید، میگوید پس نبود نان در این سفره هست. اینکه تناقض است! نبود که نمیتواند باشد! شما وقتی بر میگردید، میبینید از زیباترین و واضحترین مثالها برای یک ثابت منطقی جدید است که نشانههای زبانی ندارد. میگویید من که اینجا میگویم «نبود هست»، نمیخواهم با کلمه هست، نبود را به بودن و وجود توصیف کنم. عدم را نمیخواهم به وجود توصیف کنم. ولی شهودا میبینم که عدم نان واقعیت دارد. اگر بخواهم بگویم یک چیزی واقعیت دارد، مناسبت دارد که بگویم نیست یا هست؟ واقعیت را که میخواهم بگویم، میگویم هست. ولی خب نبود را که به هست توصیف نکردم. میخواهم بگویم واقعیت دارد. درست است. برای بیان درست بودن مناسب این است که بگویم هست. الآن اگر بگویم نبود نان نیست، خودم میگوید نشد. پس تناسب واقعیت با کدام یک از طرفین است؟ با وجود است، نه با عدم.
خلاصه عرض من این است که ما الآن با یک ثابت منطقی مواجه هستیم که عملیة الاشارة است، بلاتوصیف است اما بمصحح التوصیف. ما یک لفظی داریم که در دلش توصیف است، این توصیف خودش در بطن آن مشارٌ الیه نمیرود. ذهن عملیة الاشارة را انجام میدهد، بمصححیة التوصیف. از این توصیف بهعنوان مصحح استفاده میکنند و قشنگ آن را نشان میدهد. مشارٌ الیه را بهراحتی نشان میدهد. آن چه که صبغه ثابت منطقی در بحث ما دارد، چیست؟ آن عملیة الاشارة است. یعنی آن ترفندی که خداوند تکوینا به این بنده اش یاد داده است. با این ثابت منطقی عملیة الاشاره به مقصود خودش میرسد. بدون اینکه آن بستر و آن ابجه و مشار الیه را توصیف کند، آن را به مخاطب خودش نشان میدهد.
شاگرد: عملیة الاشاره، با کاری که لفظ «این» میکند، فرق میکند؟
استاد: کلی اصل عملیة الاشاره –حالا بگوییم جنس است یا نوع است یا …- فرقی نمیکند. در اصول بحث دقیقی بود. جواب های خوبی داشت و این بحث ما به آن کمک میکند. یک بحثی بود که «هذا» اسم اشاره هست یا نیست؟ موضوع الیه «هذا» چیست؟ الآن که من «هذا» میگویم شما یک درک روشنی از آن دارید. «هذا» اسم اشاره است. خب برای چه چیزی وضع شده است؟ اینجا وقتی دقت میکنید میبینید «هذا» یک عنصر زبانی است که برای معنای المشار الیه وضع نشده است. «هذا» برای معنا وضع نشده است. اگر در وضع «هذا» سراغ یک موضوع له بهمعنای معنایی که برای آن وضع شده بروید، درست جلو نرفتهاید.اگر سراغ موضوعٌ لاجله بروید، درست است. موضوعٌ له، یعنی لاجله. لام ملک نیست. «هذا» وضع شده لاجل عملیة الاشاره. یعنی یک عنصر زبانی است که به شما این تمکن را میدهد که عملاً به چیزی اشاره کنید. نه یک معنایی که در ذهن مخاطب شما بایگانی است. یک معنایی که بایگانی است را احضار کند. بله، در ذهن شما بین لفظ «هذا» با عملیة الاشاره مناسبت هست و مخاطب شما هم میداند. وقتی شما «هذا» را به کار میبرید در ذهن او جوش خورده که شما میخواهید اشاره کنید. نه اینکه شما میخواهید یک معنایی را به ذهن او اخطار کنید. لذا وقتی شما «هذا» را میگویید سراغ مشارالیه شما میرود، تبعاً از کار شما. نه تبعاً از یک وضع لغوی که «هذا» یعنی المشارالیه. الآن این عملیة الاشاره در «هذا» یک کار ذهن است. یک کاری است که شما انجام میدهید، «هذا» هم برای این کار وضع شده است. اما برای عملیة الاشاره انواع و اصنافی هست. آن چه که شما با توصیف، به مصححیت آن، یک چیزی را که متصف به این وصف نیست را نشان میدهید. این غیر از «هذا» است. این یک ترفند خاصی است. اگر در یک زبانی عنصر زبانی برایش هست، بعداً به من بفرمایید.
شاگرد: تفاوت این با آن چیست؟
استاد: «هذا» وضع شده که یک مشاره الیه را نشان بدهید؛ مشارٌ الیه هر چه باشد. اما این ثابت منطقی که الآن عرض کردم قید دارد. شما میخواهید با مصححیت توصیفی که در دل یک معنا است، به مناسبت آن توصیف، مشارٌ الیهی را نشان بدهید که به آن انسب است ولی متصف به این وصف نیست. این عملیة الاشارة را در جایی داریم که این عنصر زبانی را بهخصوص نشان بدهد یا نه؟ شما بعداً بهراحتی میتوانید برای این یک عنصر زبانی را وضع کنید.
شاگرد2: در فارسی «هست» را در جاهای مختلفی به کار میبریم.
استاد: آن درست است. «است» وجود رابط میشود و «هست» وجود محمولی میشود. ولی باز این عرض من را سامان نمیدهد.
شاگرد2: معمولاً ما «هست» را استفاده میکنیم. توصیف آن را گرفتهایم و برای کار اشاری از آن استفاده میکنیم.
استاد: بله، کما اینکه با «است» هم میشود. خود «است» وجود رابط است. وجود رابط یک چیزی در محدوده معنایی خودش، برای خودش دارد. شما میتوانید یک چیزهایی پیدا کنید که در نفس الامر متصف به این ربط نیستند اما وقتی می سنجید میبینید کمال مناسبت را با «است» وجود رابطی دارد. شما با «است» به نحو ترفند اشاری آن را نشان میدهید. خود او که متصف به ربط نیست، نمیخواهید آن را متصف کنید. میخواهید آن را نشان بدهید. این هم ممکن است. وقتی آدم شروع به فکر کردن کرد، مثالهایی را خدشه میکند و مثالهایی را تصحیح میکند.
شاگرد: این باید باشد. چون نیاز به آن هست.
استاد: اصلش که همه جا هست. ادعای من این است که در هیچ زبانی نیست که نباشد. اما بهعنوان ثابت منطقی است، نه لسانی که برای آن وضع شده باشد. مثلاً در فارسی نزد عرف عام کلمه روشنی داشتید که بگویید این عدم، واقعیت دارد؛ تا میگفتید «نبود نان در سفره»، شما مجبور نمیشدید بگویید هست. میگفتید «نبود نان در سفره، الف». چون از بچگی میدانستید که الف یعنی واقعیت داشتن، نه موجود بودن. وقتی از بچگی لفظ الف را داشتید که دقیقاً بهمعنای واقعیت داشتن به کار میرفت، وقتی میگفتید «نان در سفره»، مجبور نبودید از این ترفند استفاده کنید. چون عنصر زبانی داشت. میگفتید «نان در سفره، الف». الف یعنی واقعیت دارد. دچار تناقض لسانی هم نشده بودید که بگویند نبود هست؟!
شاگرد: منظور شما از ثابت منطقی چیست؟
استاد: یعنی یک چیزهایی که در سر و سامان دادن به عناصر شناختی و معرفتی انسان، نقش سامان دهنده را دارند. یعنی خودشان از خارج درک نمیشوند. برای اینکه به چیزهایی که از خارج درک کردهایم، نظم بدهیم یک عناصری هست که به اینها نظم میدهد. اینها ثابت منطقی میشود. ثابت یعنی ما همیشه برای ساماندهی با آنها کار داریم. وقتی میخواهید محیط یک دایره را حساب کنید، میگویید شعاع و قطر آن را در عدد پی ضرب کن. بعد میگویید عدد پی یک ثابت ریاضی است. یعنی هر جور دایره بزرگ باشد، کوچک باشد، یک دایره یک میلی متری باشد، یا دایره ای به اندازه کهکشان باشد، بخواهید محیط آن را به دست بیاورید، ثابت است. یعنی آن تغییر نمیکند. شعاعهای دایره تغییر میکند ولی این تغییر نمیکند. یعنی در فضای منطق و ساماندهی درک واقعیات، یک چیزهایی ثابت هستند. یعنی در ساماندهی دائماً نقش واحدی دارند و آن را ایفاء میکنند.
شاگرد: منطقی یعنی درک؟
استاد: بله، در مقابل زبان است. منطق و زبان. زبان، نشانه است. و منطق ذو النشانه است. در آن مباحثه نسبتاً مفصل صحبت شد.
شاگرد2: اگر «هذا» به نحو لابشر مقسمی باشد که با قید جمع شود، فرمایش شما بخشی از آن میشود. چون «هذا» برای مطلق اشاره است و فرمایش شما را در بر میگیرد.
استاد: ببینید «هذا» فقط مشارٌ الیه را بدون توصیف نشان میدهد. یعنی وقتی شما «هذا» میگویید، مشارٌ الیه چه وصفی دارد؟ هیچی.
شاگرد: لابشرط قسمی است، یعنی نباید قیدی داشته باشد.
استاد: بله. ولذا نمیتوانیم این عنصر زبانی را به کار ببریم. اصلاً در «هذا» هیچ وصفی نخوابیده است. شما میتوانید «هذا» را برای همه چیز به کار ببرید. فقط عملیة الاشاره است. اما دیگری بشرط شیء است. حتماً باید توصیفی در کار باشد که به مناسبت آن توصیف آن مشارٌ الیه را بدون توصیف نشان بدهید.
این خطبه حضرت سید الشهدا واقعاً عجیب است! همینطور عرض نمیکنم. ما کلاس رفتهایم. درس خواندهایم. فرمایش اساتید را دیدهایم. البته دهان من طلبه عاجز، مثل دهان اساتید نیست. میفرمودند من مکرر کار کردهام؛ کسی را ندیدم که بتواند این جمله مجمع البیان که از امام صادق علیهالسلام نقل شده را بگوید. این مربوط به اساتید است. اما در همین فضای جلساتی که میرفتم، عرض میکنم محال است بتوانید دو جمله کنار هم پیدا کنید که در تبیین معارف بالاتر باشد از این دو جملهای حضرت سید الشهدا در خطبه فرمودند؛ «به توصف الصفات لا بها یوصف، و به تعرف المعارف لا بها یعرف». عرض من این است که محال است پیدا کنید. از هر رقم کتابی میخواهید بگردید؛ کتاب فلسفی و عرفانی و …. حتی در سائر روایات اهل البیت علیهمالسلام نیست. سائر روایات این را توضیح میدهند. وقتی با سائر روایات انس بگیرید، میبینید این فرمایش حضرت در قله است. حضرت فرمودند «و وجود الایمان لا وجود الصفه»، فوری دنباله آن فرمودند «به توصف الصفات». خیلی عجیب است. در این جمله کوتاه عجائبی است. «یصيب الفكر منه الايمان بانه موجود و وجود الايمان لا وجود صفة. به توصف الصفات لا بها يوصف وبه تعرف المعارف لا بها يعرف»1.
لذا مرحوم آقای شهابی کتابی دارند که کتاب خوبی است؛ «النظرة الدقيقة في قاعدة بسيط الحقيقة». مرحوم آقای شهابی از اساتید مشهد بودند. خدا رحمتشان کند. ایشان در آن جا قضیه جالبی را نقل میکنند. میگویند در مشهد گوهرشاد بودیم، آقایی منبر تشریف داشتند. شانزده روز یا بیشتر در ماه مبارک صحبت کردند. بعد از اینکه مطالب را گفته بودند بالای منبر گفته بودند اینها را به شما گفتم. حالا به شما مطلب جازمی بگویم. آقای شهابی پای منبر بودند. فرمودند اگر یک نفر از شما در تمام کتب روایات اهل البیت علیهمالسلام یک کلمه «حقیقة الوجود» برای من آورد –که همه مبنای این کلاسها بر حقیقت الوجود است- من از همه حرفهای شانزده روزه ام دست بر میدارم! آقای شهابی میگویند شما استدلال کردید، نمیشود که با پیدا کردن یک کلمه از همه آنها دست بردارید! خب در دفاع از آن آقا که منبر بودند، عرض میکنم: ایشان نمی خواستند بگویند من دست بر میدارم یعنی استدلال هیچ میشود. می خواسته ابراز کند که اطمینان دارم که نیست. مثل اینکه من الآن گفتم محال است بالاتر از این جمله بیاورید. می خواسته ابراز کند که مطمئناً از آن بالاتر نیست. آشیخ محمود فرمودند منبر تمام شد و طلبهها بلند شدند و آقا هم پایین منبر نشستند. چند طلبه هم دور ایشان بودند و به رسم طلبگی سؤال میکردند. ما هم سه-چهار رفیق بودیم و کنار هم آمدیم. در مسجد گوهرشاد ایستاده بودیم. یکی از رفقایم کتابی در دستش بود. به او گفتم این کتاب شما چیست؟ مصباح المتهجد شیخ الطائفه است. مصباح المتهجد کتاب دعا است. آقای شهابی میگویند من کتاب را از دست ایشان گرفتم و همینطور باز کردم، چشمم به کلمه حقیقة الوجود افتاد! خیلی عجیب است! در نرمافزارها هم بزنید، همین یکی بیشتر نیست! آن آقا راست میگفت. آن آقا زحمت کشیده بود. یک عمر مانوس بوده. من همیشه میگویم از همان صبح، خدای متعال برای بالا بردن کسی که منبر بود، به این طلبه میگوید امروز کار داریم. امروز باید مصباح را از قفسه برداری. امروز مصباح را به دست بگیر. خودش هم نمی دانسته که چرا به دست گرفته. بعد هم آقای شهابی باز کنند. میگوید من دیدم نماز است و امام کاظم علیهالسلام فرمودهاند نمازت که تمام شد، سر به مهر بگذار و بگو «يا من هداني إليه ودلني عليه حقيقة الوجود عليه»2. ایشان هم صاف رفته بودند کنار آقا نشسته بودند. گفته بودند این مصباح المتهجد شیخ است. ایشان نگاه کرد.
مطلبی که میخواستم عرض کنم، این بود: آقا شهابی روی مبنای خودشان «دلنی حقیقة الوجود علیه» را میخواهند معنا کنند که «دلّت ذاته علی ذاته». «یا من دلّ علی ذاته بذاته». گویا میخواهند به این صورت معنا کنند. «حقیقة الوجود الیه» یعنی همان مبنای رایجی که همه میگویند. ولی جلوتر هم عرض کردم که معلوم نیست. اتفاقا کلمه «دلّنی» با «وجود الایمان» مناسبت دارد. یعنی در این خطبه شما میگویید که ما یک شأنی داریم که دال است. یکی از مهمترین شئونات بستر عظیم نفس الامر است؛ آن شأن چیست؟ حقیقة الوجود است. این بستر من را میبرد؛ «الیه». «الیه» کجا است؟ این بستر عظیم که یکی از مهمترین شئونات دار حقیقت نفس الامر است، «دلتنی حقیقة الوجود الیه». یعنی دلالت این جمله شریفه حتماً نمیتواند مراد آقای شهابی باشد. یعنی میتواند با «وجود الایمان» جمع شود، که «وجود الایمان» به یک معنا مثل «حقیقة الوجود»ی است که در این روایت بود. اما نه «حقیقة الوجود» توصیفی. آن جور جلو نیایید. چرا؟ چون حضرت سید الشهدا فرمودند «به توصف الصفات»، «وجود الایمان لاوجود الصفه». پس اگر «حقیقة الوجود» میگویید و طبق فرمایش حضرت سید الشهداء میفهمید که چه میگویید، هیچ مشکلی نیست. دارید میفهمید و جلو میروید. اما اگر از این کلمه توصیفی را میفهمید که حضرت نفی میکنند –لا وجود الصفه، به توصف الصفات- [اشتباه است]. شما میگویید «ما ترید من الوجود؟». بالاترین چیزی که از وجود انتظار دارید و میخواهید، پدر جد پدر جد انتظار تو نزد خدای متعال است. به این صورت معنا کنید. نه اینکه بخواهیم توصیف کنیم. وقتی توصیف میکنید، همان جمله معروف پیش میآید.
من همیشه عرض میکردم که این جمله قبول نیست. میگفتند آن حقیقت واجب، فرد بالذات وجود است، بهنحویکه نفس مفهوم وجود از حاق ذات او انتزاع میشود. اصلاً این جور نیست که شما از حاق ذات اطلاع پیدا کنید و از حاق ذات انتزاع مفهوم کنید. انتزاع مفهوم یعنی منشأ انتزاع دارید، منشأ انتزاع یعنی توصیف. اینجا جای آنها نیست. جای منشأ انتزاع نیست. حضرت میگویند باید بروید. از حاق ذات انتزاع کردن در اینجا نیست. اینجا جای این حرف است که وقتی انتزاع میکنی به چه چیزی میرسی؟ در تناسب مفهوم وجود به چه چیزی برخورد میکنی؟ بالاترین واقعیت را در آن میبینید. از این چیزی که تو میبینی، او محقق الحقائق است. همه اینها حقیقت است، او محقق الحقائق است. او منبع همه اینها است. این حاصل عرض من است.
شاگرد: اگر معرفت قبلی نباشد، این اشاره به چه شکل صورت میگیرد؟
استاد: سه جور اشاره بود. اشاره به یک معلوم حضوری، اشاره به یک مشهود حضوری که اصلاً مقابل ندارد، اشاره یک چیزی که غیبوبت مطلقه دارد. مثالهای آن را عرض کردم. لذا امیرالمؤمنین در جمله احتجاج فرمودند «دلیله آیاته و وجوده اثباته». آن یک فضایی است.
عرض کردم شاید رمز اینکه بالاتر از کلمه جلاله «الله»، اسم اعظم «هو» است، همین باشد. چون «هو» غیر از اشاریت دارد غیبوبت مطلقه را می رساند. غیبوبت مطلقه برای خودش یک معنایی دارد. خطاب، انا و … اگر مقام صرفی هم داشته باشد، غیبوبیت مطلقه از همه اینها بالاتر است.
شاگرد2: خداوند معرفت فطری را در ما قرار داده است، ما با این اشاره به آن میرسیم.
استاد: درست است. معرفت فطری را در نماز قبلاً عرض کردهام. وقتی شما اللهاکبر میگویید، «اکبر من ان یوصف»، وقتی در سوره مبارکه حمد «ایاک نعبد» میگویید. آن خدایی که هیچ وصفی ندارد را چطور خطاب میکنید؟! ما در مقام فطری با «أ لست بربکم» مواجه هستیم. معرفت فطری، شهودی و حضوری است. غیبوبت مطلقه نیست. وقتی ما به معرفت فطری خودمان اشاره میکنیم با یک مقامی از معرفت خدای خودمان –ربکم- مواجه هستیم که با آن اسم اعظم «هو» فرق میکند. اصلاً دو مقام است. فرمایش شما آن جا خوب است. یعنی اشارهای که در آن مقام به کار میبریم، از سنخ اشاره به یک مطلب شهودی است. حضرت فرمودند «ثبتت المعرفة و نسوا الموقف»3. نمیدانیم کجا بود، یادمان رفته است. جای آن رفته است اما «ثبتت المعرفة». آن معارفه و شناسایی الآن هم باقی است. ولی نمیداند کجا بود. در مقام این معرفت، آن اشاره به هویت و غیبوبت مطلقه نیست. اینها با هم فرق میکند.
والحمد لله رب العالمین
کلید: وجود اشاری، عملیة الاشارة، عالم ذر، معرفت فطری، معرفت شهودی، معرفة الله، توحید، نفی صفات، اسم اعظم، غیبوبت مطلقه، ثابت منطقی، ثابتات منطقی، عنصر زبانی، وحدت وجود، تشکیک وجود
1 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 245
2 مصباح المتهجد نویسنده : الشيخ الطوسي جلد : 1 صفحه : 321
3 تفسير العيّاشي نویسنده : العياشي، محمد بن مسعود جلد : 2 صفحه : 40